غريبه

Araz Barseghian
Araz57@yahoo.com

سارا کليد را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. حميد راهروی تاريک پشت سرش را نگاه کرد و آرام طرف در چرخيد. سارا چراغ را روشن کرد و پالتويش را در آورد. دگمه ی بالای سينه ی پيراهن نارنجی اش را باز کرد و آن را از شلوارش بيرون آورد. کلاه نخی اش را که در آورد به سر تراشيده اش دستی کشيد و آن را به ميخ روی ديوار آويزان کرد. حميد جلوی در ايستاده بود و خانه را تماشا می کرد. سارا گفت:
« بيا تو...»
و به تنها مبل خانه اشاره کرد.
« بشين.»
حميد وارد شد و نشست.
« چای يا قهوه؟»
« هر کدوم راحت تری.»
به ميز کوچک بهم ريخته ی جلويش نگاه کرد. روی ميز چند کتاب باز شده روی هم افتاده بودند و جا سيگاری خالی نشده ای کنارش بود. حميد متوجه شد بارانی اش را در نياورد. آن را در آورد و روی پايش انداخت. سارا با دو ليوان مشروب برگشت.
« شراب که می خوری؟»
و ليوان را دست حميد داد. بارانی را از روی پايش برداشت و به همان ميخ آويزان کرد و روی مبل نشست. حميد به سر تراشيدی او نگاه کرد و گفت:
« کلاه گيس بهتر از موهای خودته؟»
سارا چيزی نگفت. نگاهش کرد و نفسش را خالی کرد. بعد بلند شد و راديويی ضبط را روشن کرد. نوای آرام موسيقی محلی فرانسويی از راديو پخش می شد.
« تغيير خوبه.»
« آره خوبه!...اينجا راحتی؟»
« تو چی فکر می کنی؟»
حميد باز به اطراف آپارتمان نگاه کرد. اين بار متوجه ی ميز تحريری شد که رويش همه چيز بود.
« به نظر نمی آد که زياد هم راحت باشی...»
سارا خودش را روی مبل انداخت.
« اگه مامان يه خورده ديگه برام پول بفرسته، می رم يه جای بهتر.»
« به دانشگات نزديکه؟»
« نه. ولی به کلوپ نزديکه. طرفای دانشگاه گرونه. اينجام شانسی گيرم اومد.»
حميد به در کوچکی اشاره کرد.
« توالته؟»
« اوهوم...تو آشپزخونش يه نفر بيشتر جا نمی شه. حموم هم تو توالته. می بينی، هر دوتا کنار همن.»
« حتماً رو همين مبل می خوابی ــ »
« تخت بود، بدردم نمی خورد، جا می گرفت. جاش اون ميزو آوردم.کتابخونمه!»
و به همان ميز تحريری که رويش همه چيزی پيدا می شد اشاره کرد. حميد به بخاری کوچکی نگاه کرد. بعد نگاهش را گرفت طرف سارا. او مشروبش را خورده بود و به ليوان خالی خيره شده بود. صدای موسيقی بلندی از خانه ی بغلی شنيده شد. سارا زير لب گفت:
« بازم اين پسره شروع کرد.»
«چيه؟»
« از اين الجزيريه هاست. هر شب با يکيه. نمی زاره درس بخونم. مجبورم اونقدر بيدار باشم تا اون بخوابه.»
« روزا چی؟»
« کتابخونه ی دانشگاه هست. ليوانت تموم شد...»
ليوان نيمه پر را از دست حميد گرفت.
« ليوان من هنوز ــ »
ولی سارا به آشپزخانه رفته بود. حميد بلند شد. طرف پنجره رفت و پرده را کنار زد. در خيابان چند جوان دست دور گردن هم انداخته بودند و بلند بلند می خنديدند و می رفتند. يکی شان بطری به سطل آشغالی کوبيد. صدای خرد شدن شيشه در کل خيابان پيچيد. بهتر که نگاه کرد ديد منظره ی گنگی از شهر پاريس جلويش است. ساختمانهايی که در شب هيچ رنگی نداشتند کنار هم خط شده بودند و نمايی از برج ايفل نمی ديد.
سارا ليوان را پشت حميد زد. او برگشت. وقتی برگشت صورتهايشان برای اولين بار بهم نزديک شد. حميد کمی سرش را عقب کشيد و گفت:
« اينجا فرانسست؟»
و ليوان را گرفت. سارا چيزی نگفت. فقط از او دور شد و روی مبل نشست.
« تا حالا پيشت اومدن؟»
« نه...بابا که مرد، ديگه نشد بيان...»
از کيفش پاکت سيگاری و فندکی بيرون آورد.
« از سيگار خوشت نمی اومد.»
سيگار را آتش زد و پک محکمی به آن زد.
« تا کی هستی؟»
« فکر کنم تا آخر هفته. گفتم ــ »
مکثی کرد. صدای موسيقی خانه ی بغلی کاملاً صدای راديو را گرفته بود.
« گفتم اين همه سال خاله و پسر خالهه اومدن ايران، يه بار من بريزم سرشون.»
و به حرف خودش خنديد. اما سارا اصلاً نگاهش نمی کرد.
« پسر خالم قول داده بود يه روز ببرتم کلوپ استريپ. قرار بود بريم مثلاً مولان روژ، ولی خيلی گرون بود. اينجا آخرين جايی بود که گيرمون اومد ــ »
بقيه حرفش را نزد. باز مکثی کرد و ادامه داد:
« چند سال ديگه مونده؟»
« اين پسره ی لعنتی چرا صداشو نمی بره؟»
« بايد آخراش باشه ديگه، نه؟»
« معلوم نيست.»
« بعدش چی؟»
« اون موقعه کار راحت تر گير می آد.»
حميد به او نزديک شد. آرام گفت:
« فکر کنم اتاق تهرانت از اينجا بزرگتر بود.»
« مگه يادته؟»
« خيلی چيزای ديگم يادمه.»
سارا سر تکان داد.
« هی.... نه ديگه، سر تکون نده. خاطرات مگه فراموش می شن؟ باور کن دليل ديگه ای نداره.»
« همين خودش دليله!»
و سيگار ديگری گيراند. حميد قدمی عقب گذاشت. سارا را برانداز کرد.
« از اوضاع راضی ای؟»
« دارم جون می کنم.»
« اينجا ــ اينجا بايد پنجول بزنی.»
« مگه نمی بينی ناخونام شکستن؟»
ناخانهای جويده شده اش را به حميد نشان داد. صدای موسيقی با نالهای دختری قاطی شده بود. حميد لحظه ای به صدای دختر گوش داد، نگاهی به ليوان انداخت و آن را سر کشيد.
« از اين سنگين تر نداری؟»
و به ليوان اشاره کرد. سارا دستش را زير مبل برد و از آنجا بطری تيره ای در آورد و تکانش داد.
« برای دو نفر کافيه. ليوانتو بيار...»
حميد ليوانش را جلو آورد. سارا هم هر دو ليوان را پر کرد. بعد حميد آنقدر از او دور شد تا به پنجره خورد. به پنجره تکيه داد، کمی مشروب خورد و گفت:
« هميشه فکر می کردم يه استريپر بايد ناخونای بلندی داشته باشه.»
« من استريپر نيستم.»
« جداً؟»
« فقط پول خوبی توشه.»
« آهان، تو کارای ديگه پول نيست؟»
« کار ديگه بهم نمی دن. ايرانی باشی بهت می گن تروريست، قبل از اون هم هميشه مهاجری. در ضمن کارش هم پولش خوبه، هم به وقتام می خوره.»
« بهونست.»
سارا چيزی نگفت. حميد کمی ديگر مشروب نوشيد.
« استريپ! چه کاری!»
سارا طاقت نياورد و گفت:
« تنها جاييه که مهم نيست کی هستی و چی هستی.»
حميد صدايش رفت بالا.
« چون معلوم نيست کی هستی بايد بری استريپ؟»
سارا باز هم چيزی نگفت. حميد فرياد زد:
« تو معلوم نيست کی هستی؟»
« چرا داد می زنی؟ ــ اونجا مشتری ها هم مثل خودت غريبن. منم با غريبه ها راحت ترم.»
« غريبه ها؟»
هنوز صدای ناله های دختر از خانه ی بغلی شنيده می شد. سارا چشمهايش را بست، صدای دختر ديگر داشت آزارش می داد. با عصبيتی گفت:
« آره غريبه ها. يعنی آدمهايی که همديگه رو نمی شناسن.»
« پس من جزو دردسرات بودم.»
« می تونستم تو رو هم نشناسم ــ يعنی کاش نمی شناختمت.»
« آره حتماً اين کارو می کردی. ولی نمی تونستی، منو می شناسی، منم تو رو می شناسم.»
« مطمئنی؟»
حميد آب دهانش را قورت داد. به سارا نزديک شد.
« ــ فکرشو نمی کردم.»
« يعنی چی؟»
« که اين جوری بشه.»
صدای نالهای دختر حالا تبديل به فرياد شده بود. سارا از جايش بلند شد.
« اين صدای لعنتی...»
« تو نمی تونی بری اونجا، خودتو به هزارتا آدم غريبه نشون بدی. اين کار آدمای ــ »
دختر جيغ بلندی کشيد، سارا گوشهايش را گرفت.
« لعنتيِ عوضیِ آشغال...»
بالاخره عصبانيتش را نتوانست پنهان کند. بلند شد و طرف در دويد. از خانه بيرون رفت و در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد. حميد خشکش زده بود. صدای چند ضربه به در خانه بغلی شنيده شد. موسيقی قطع شد. بعد سر و صدايی در راهرو راه افتاد. حميد تکانی خورد و به چشمی در رسيد. سارا را ديد که در آن راهروی نيمه تاريک پسر نيمه لختی را حل داد. حميد که در را باز کرد، پسر مشتی به گونه ی سارا زد. سارا روی زمين افتاد. حميد طرفش دويد. دختر سياه پوستی که ملافه ی سفيدی دور خودش پيچيده بود، جلوی پسره جوان ايستاد. پسر بالا سر آندو ايستاده بود و به زبان فرانسوی دشنامشان می داد. حميد سارا بلند کرد و نگاهی به پسر کرد. متوجه ی چاقويی در دست او شد. دختر هم خودش را به پسر چسپاند و بردش داخل خانه. هر دو به فرانسه به همديگر چيزهايی می گفتند. حميد هم سارا را به خانه برد و در را بست. اما هنوز صدای آن دو شنيده می شد.
حميد سارا را روی مبل نشاند و به آشپزخانه رفت.
« يخت کو؟»
« زير کابينته.»
زير کابينت يخچال کوچکی بود. درش را باز کرد. قسمت بالايش يخ دانی بود. قالب يخی بيرون آورد. با دستهای لرزانش نايلونی برداشت. چند ورقه قرص در نايلون بود. نايلون را که خالی کرد، لحظه ای به قرصها خيره شد.
کسيه ی يخ را روی گونه ی سارا گذاشت و کنارش نشست. سارا سيگاری گيرانده بود. صدای موسيقی همچنان شنيده می شد.
«درد می کنه؟»
« يه کم...»
« قهوه نداری؟»
« نه، همين ودکا خوبه.»
و کمی مشروب خورد.
« ولش کن، خودم می گيرمش.»
دست سارا آمد روی دست حميد. حميد کسيه را رها کرد و دستش را به دست او کشيد. سارا کسيه را به گونه اش فشرد. حميد کمی عقب کشيد و به مبل تکيه داد.
« سارا نمی خواستم سرت داد بزنم.»
« هميشه همين طوره.»
و مشروبش را سر کشيد.
« اون ضبطو روشن کن.»
حميد بلند شد و دگمه ی شروع ضبط را زد. صدای موسيقی خانه بغلی هنوز نمی گذاشت صدايی از اين طرف شنيده شود.
« صداشو زياد کن و از تو کابينت اون شيشه ی شرابو بيار!»
حميد صدا را زياد کرد و از کابينت شيشه ی شرابی آورد. بطری را روی ميز گذاشت و کنار سارا نشست. به موسيقی گوش داد.
« اين آهنگی نبود که تو کلوپ گذاشته بودن؟»
« آره، با اين آهنگ می رقصم.»
« با ديپيچ مود می رقصی؟»
سارا چمشهايش را بسته بود.
« من با اين گروه کلی خاطره دارم.
چشمات رو ببند و قيمت بهشتت رو بپرداز ، احساسم رو نمی تونم مخفی کنم، حقيقتو می دونم ـ تمام اتفاقات اطراف فقط نابودم می کنه ـ فقط دردی رو بده که می کشيدم....»
نگاهش به گونه ی سارا افتاد.
« دردش آروم تر نشده؟»
سارا سر تکان داد.
« يه کم ديگه بمونه کبود می شه. تازه درست می شه.»
و بقيه شرابش را خورد. هر دو به پنجره خيره شده بودند. موسيقی آرام شده بود.
« می دونی تو اون کلوپ دخترای مهاجر زيادن. روسی، آذری، بلغاری...اون دختره که تا دم در اومد ايرانی بود، ولی جوری رفتار می کنه انگار نمی دونه ايران کجاست.»
حميد دستش را تا بالا سر سارا برد.
« اونی که تو اون اتاق بغليه عربه. دوست پسرش هر شب بيرون بار وايميسته تا کارش تموم بشه، بعدش در آمد روزشون رو با هم تقسيم می کنن.»
حميد کمی به او نزديکتر شد.
« چرا، چرا اين کار... »
« اين يه کاره، قانون خوبی توشه. تو برای غريبه ها لخت می شی. اونا بهت دست نمی زنند. قانونش خيلی سادست. چيزای ديگه زياد قانون ندارن. مثلاً خوشبختی چيه؟ قانون نداره، درست مثل ديونگی می مونه...»
سارا ديگر چيزی نگفت. حميد هم سکوت کرد. صدای موسيقی خانه ی بغلی شنيده می شد. سارا کسيه را در دستش فشرد. چشمهايش را باز کرد و رو به حميد گفت:
« می دونی چرا باهاش دعوام شد.»
حميد سر تکان داد.
« بهم گفت جنده ....»
« اين جور حرفا اينجا عاديه؟»
« آره، ولی من از تحمت خوشم نمی آد.»
حميد دستش را مشت کرد و از جايش بلند شد. به صورت او نگاه کرد. گونه اش سرخ تر شده بود و درد صورتش را فشرده بود.
« بر نمی گردی شهر خاکستريمون؟ می خوای اينجا با اين غريبه ها بمونی؟»
« فکر می کنی تهران غريبه نداره؟ يا تنها جای خاکستريه دنياست؟»
« وقتی می گن پاريس من که ياد برج ايفل و کافه های رنگی و آکارديون می افتم.»
سارا لبخندی زد و گفت:
« حالا چطور؟»
« هی خنديدی! فکر کنم امروز بار اوله که می خندی.»
لبخندش رفت.
« اونجا برام هيچی نداشت. پدرم که مرد ديگه دليلی نداشتم که بر گردم. درضمن به غريبه هايی که خوشم بياد می خندم.»
و باز هم لبخندی زد. حميد گفت:
« اون کلاه گيس نقره ای بهت می اومد.»
« آره، حتماً با اين چشم کورم! ديگه صداش نمی آد.»
و به ديوار پشت سرش اشاره کرد. دقيقه ای می شد که سکوت شب جای آن موسيقی را گرفته بود. حميد بلند شد و طرف پنجره رفت. دوباره به منظره ی گنگ شهر نگاه کرد.
« من نمی فهمم. اينجا چطوری می شه زندگی کرد؟ می بينی نمی دونم تو چطوری اينجا با اين آدما طاقت می آری. اين چهار ساله که رفتی همش به اين موضوع فکر می کنم.»
سارا زير لب گفت:
« فراموش نکرده.»
« چی؟»
« تو هنوز منو فراموش نکردی لعنتی!»
حميد دستش را روی صورتش گذاشت. برای دقيقه ای چيزی نگفت و با صدای گرفته گفت:
« نه نمی تونم تو رو فراموش کنم. معلومه که نمی تونم. تو اولين کسی بودی که دوستش داشتم.»
سارا گفت:
« بازم شروع کرد.»
ولی حميد اصلاً نشنيد.
« باز وقتی که بودی يه چيزی برام بود. امروز وقتی اونجا تو کلوپ چش تو چش هم شديم ياد اون موقعه ها افتادم که عوض حرف زدن فقط به هم نگاه می کرديم.»
« اون يه بارو می گی؟»
« سارا، سارا اون يه بار نبود... اون ــ آره. واقعاً اون بار حرفتو فهميدم. امروزم وقتی نگاهت کردم حس کردم می گی که نپرس، چيزی نپرس. يعنی فکر کردم اينطوريه. اما الان اومدی اينجا وسط اين شهر که هيچی ازش نمی فهمم، همش درباره ی اين غريبه ها صحبت می کنی. اينا کين؟ چين؟»
سارا فرياد زد:
« آدماين که نمی شناسمشون. مثل تو، همشون مثل تو هستن. نه کسی رو می شناسن نه کسی اونا رو می شناسه.»
و به آشپزخانه رفت. جلوی در لحظه ای آشپزخانه ايستاد.
« در ضمن تو اولين پسر زندگيم نبودی. يادمم نمی آد که دوستت داشتم.»
و داخل آشپزخانه شد. حميد به بطری مشروب نگاه کرد. جرعه ای بالا رفت.
سارا ليوانی آب کرد و چند قرص از ورقه جدا کرد و بالا انداخت.
حميد روی مبل نشست و سرش را ميان دستهايش گرفت.
سارا بدون توجه به او به دستشويی رفت. حميد سيگاری گيراند و به مبل تکيه داد.
سارا آبی به صورتش زد و دستی به گونه اش کشيد. درد می کرد. زير لب غرغری کرد و صورتش را خشک کرد.
حميد بلند شد و طرف ضبط رفت. دوباره آن آهنگ را گذاشت. سارا با شنيدن صدای آهنگ از دستشويی بيرون آمد و ديد که حميد سيگاری روشن کرده و سرش را با موسيقی تکان می دهد. حميد تا چشمش به او افتاد گفت:
« من با اين آهنگ زندگی کردم، اما تو با اين آهنگ خودتو می کشی. توی اين شهر ــ »
ديگر نرقصيد. دستش را دراز کرد و باز بطری مشروب را برداشت و آخرين جرعه اش را بالا رفت.
« توی اين شهر، سردتر از هميشه، زشت تر از هميشه ــ نمی خواستم، نمی خواستم اين طوری ببينمت. تو هيچوقت منو دوست نداشتی. فکر می کنی نمی دونم؟ اما ديدن هر کسی تو اين وضعيت برای هر کسی سخته! می گی خوشبختی تعريفی نداره. آره. نداره. تو هيجده متر خونه با چندتا همسايه ی ديونه معلومه که نداره. برای منم تو اون شهر نداره!
فکر می کردم زندگی با تو يعنی خوشبختی....»
سارا خودش را عقب کشيده بود. حميد روی زانو هايش نشست.
« هميشه اين فکرو می کردم...»
سارا هم نسشت تا چشم در چشم حميد شود.
« چی می گی؟ تو نمی دونی يکی رو دوست نداشتن چيه. نمی دونی کاری رو که ــ من از اون شهر فرار کردم. حالا اينجا راحتم.»
حميد سرش را پايين انداخت.
« سرتو ننداز پايين. من اينجا راحتم. راحت!»
حميد وقتی سرش را بلند کرد چشمانش خيس بودند.
« من تو رو نمی شناسم. آدمی که اينجا راحته رو نمی فهمم.»
« مگه من تو رو می فهمم؟»
حميد بطری خالی را برداشت و باز هم بالا رفت، اما اين بار خالی بود. تنها قطره ای به گلويش رسيد. بطری را کناری انداخت و بلند شد. از سارا گذشت. پالتويش را برداشت و در را باز کرد. راهرو تاريک بود، فقط نور چراغ برق خيابان آن را کمی روشن کرده بود. وارد راهرو شد. وسط راهرو که رسيد چرخيد طرف خانه. سارا همان طور که روی زمين بود، برگشته بود و نگاهش می کرد.
در خانه ی پسر الجزايری باز شد و دختر سياه پوست که حالا خودش را در لباسهای زمستانی پوشانده بود، با کيف بزرگی که دستش بود از خانه بيرون آمد. تا آن دو را ديد ايستاد. هر دو را از نظر گذراند. سارا و حميد هم به آن او نگاهی کردند. بعد دختر سياه در خانه را به آرامی بدون کمترين صدايی بست و سريع خودش را به انتهای راهرو رساند و از پله ها پايين رفت.
حميد نگاهش را گيراند طرف سارا. آهنگ داشت دوباره تکرار می شد. صدايش تا راهرو می آمد. سارا با سر به خانه اشاره کرد و گفت:
« منم با اين آهنگ زندگی کردم. من با اين آهنگ دارم زندگی می کنم.»
پاهای حميد سست شد، روی زمين نشست. در همان خانه باز شد و پسر الجزايری نيمه لخت بيرون آمد. تا آن دو را ديد کمی جا خورد. حميد سرش را انداخت پايين، سارا هم رو گرداند. پسر چند قدم عقب گذاشت و به انتهای راهرو رسيد و پله ها را دوتا يکی پايين رفت. حميد خنده اش گرفته بود. سارا هم لبخند می زد. وقتی به هم نگاه کردند هر دو خنديدند. بعد از دقيقه ای دوباره به هم نگاه کردند و آرام شدند. هر دو ديگر خيره ی همديگر بودند. نور چراغ برق می رفت و می آمد، آهنگ تکرار می شد و آن دو همچنان خيره ی همديگر بودند.

زمستان 84 – بهار 85
آراز بارسقيان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34358< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي